دختر هیچ خواستگاری نداشت.
او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود...
روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود...
روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد !
روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند اما کسی را با خود نمی آوردند...
اما دختران دیگر غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران نازو دلشوره، دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان،دختران پای کوبان، دختران زنان شدند و زنان مادران و مادران اندوه گزاران...
دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد...
اما سرانجام دختر روزی خواستگارش را شناخت :
خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود...!
خواستگار دختر درخت بود !!!
درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید...
آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید ...
دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .
درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندن بیاموزم.
دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.
درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری.
دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت: نه پدری نه مادری . من هیچ کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.
درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت و دختر خندید و گفت: سایه ات از سرم کم مباد !
و این گونه دختر به همسری درخت در آمد...
آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد و فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست.
درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم و زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد شلوغ شد...
زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود، می گفتند : خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است. چون :
درخت دست و دلبازست و دروغ نمی گوید.
درخت دشنام نمی دهد و دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...
از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد.
زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند...!
درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند...
:: بازدید از این مطلب : 498
|
امتیاز مطلب : 233
|
تعداد امتیازدهندگان : 57
|
مجموع امتیاز : 57