نوشته شده توسط : آرمان

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 613
|
امتیاز مطلب : 113
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : سه شنبه 13 ارديبهشت 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

دختر هیچ خواستگاری نداشت.

او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود...

روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود...

روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد !

روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند اما کسی را با خود نمی آوردند...

اما دختران دیگر غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران نازو دلشوره، دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان،دختران پای کوبان، دختران زنان شدند و زنان مادران و مادران اندوه گزاران...

دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد...

اما سرانجام دختر روزی خواستگارش را شناخت :

خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود...!

خواستگار دختر درخت بود !!!

درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟

دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید...

آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید ...

دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.

درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .

درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .

دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندن بیاموزم.

دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟

درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.

درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟

دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری.

دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.

درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.

درخت گفت: نه پدری نه مادری . من هیچ کس و کاری ندارم.

دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.

درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت و دختر خندید و گفت: سایه ات از سرم کم مباد !

و این گونه دختر به همسری درخت در آمد...


آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد و فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست.

درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم و زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد شلوغ شد...

زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود، می گفتند : خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است. چون :

درخت دست و دلبازست و دروغ نمی گوید.

درخت دشنام نمی دهد و دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...

از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد.

زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند...!

درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند...

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 446
|
امتیاز مطلب : 104
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

زندگی زیباست
 
وقتی مهربانی را بیاموزیم
 

فرصت ِ آیینه‌ها در پشت در مانده‌ست
روشنی را می‌شود در خانه مهمان کرد
می‌شود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون،

روشنی از عشق
می‌شود جشنی فراهم کرد

می‌شود در معنی یک گل شناور شد

 مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده‌ست
موسم نیلوفران یعنی که باران هست

  یعنی یک نفر آبی‌ست
موسم نیلوفران یعنی

 یک نفر می‌آید از آنسوی دلتنگی

 می‌شود برخاست در باران
       دست در دست نجیب مهربانی     

می‌شود در کوچه‌های شهر جاری شد
می‌شود با فرصت آیینه‌ها آمیخت
 با نگاهی

   با نفس‌های نگاهی
 می‌شود سرشار

از راز بهاری شد
دست‌های خسته‌ای پیچیده با حسرت
چشم‌هایی مانده با دیوار رویاروی
چشم‌ها  را می‌شود پرسید
 

یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی
آسمان  را می‌شود پاشید
می‌شود از چشم‌هایش ...

چشم‌ها را می‌شود آموخت
می‌شود برخاست
می‌شود از چارچوب کوچک یک میز بیرون رفت
می‌شود دل را فراهم کرد
می‌شود روشن‌تر از اینجا و اکنون شد
 

جای من خالی‌ست
جای من در عشق
جای من در لحظه‌های بی‌دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می‌گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی‌ست
من کجا گم کرده‌ام آهنگ باران را؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟!
 
می‌شود برگشت
می‌شود برگشت و در خود جستجویی کرد

در کجا یک کودک ده‌ساله

در دلواپسی گم شد؟
        در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟
می‌شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهی‌ست
می‌شود از رد باران رفت
می‌شود با سادگی آمیخت
می‌شود کوچک‌تر از اینجا و اکنون شد
می‌شود کیفی فراهم کرد
دفتری را  می‌شود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی می‌شود روییدن خود را تماشا کرد

 
من بهار دیگری را دوست می‌دارم
جای من خالی‌ست
جای من در میز ِ سوم، در کنار پنجره خالی‌ست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکب‌ها
جای من در چشم‌های دختر خورشید
جای من در لحظه‌های ناب
جای من در نمره‌های بیست

جای من در زندگی خالی‌ست
 

می‌شود برگشت
اشتیاق چشم‌هایم را تماشا کن
می‌شود در سردی ِ سرشاخه‌های باغ

  جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را می‌شود پرسید
چشم‌ها را می‌شود آموخت
 

مهربانی کودکی تنهاست

 
مهربانی را بیاموزیم

مهربانی را هدیه دهیم

 


تقدیم با عشق و مهربونی

مهربان


فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 436
|
امتیاز مطلب : 110
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : یک شنبه 4 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

های ِ روزگار!
برایم مشخـــص کن اینبــار کــدام سازت را کوک کــرده ایی تا برایم بزنـــی می خواهـــم رقصــم را با سازت هماهنگ کنم
زخمي بر پهلــــويم هست
روزگار نمــــك ميپاشد
و من پيچ و تاب ميخــــورم و همه گمان ميكننــــد كه ميرقصــــم

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 412
|
امتیاز مطلب : 126
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : سه شنبه 16 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 443
|
امتیاز مطلب : 133
|
تعداد امتیازدهندگان : 38
|
مجموع امتیاز : 38
تاریخ انتشار : سه شنبه 16 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 658
|
امتیاز مطلب : 151
|
تعداد امتیازدهندگان : 48
|
مجموع امتیاز : 48
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 431
|
امتیاز مطلب : 177
|
تعداد امتیازدهندگان : 56
|
مجموع امتیاز : 56
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

زیباترین دریا
دریایى است که هنوز در آن نرانده‌ایم
زیباترین کودک
هنوز شیرخواره است
زیباترین روز
هنوز فرا نرسیده است
و زیباترین سخنى که میخواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نیامده است

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 393
|
امتیاز مطلب : 150
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : پنج شنبه 5 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 639
|
امتیاز مطلب : 169
|
تعداد امتیازدهندگان : 59
|
مجموع امتیاز : 59
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 410
|
امتیاز مطلب : 504
|
تعداد امتیازدهندگان : 393
|
مجموع امتیاز : 393
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

مراقب قلب ها باشيم

 وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم

پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم

وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم

و همچنان تنها می مانیم

هیچ چیز آسان تر از قلب نمي شکند

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 249
|
امتیاز مطلب : 108
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : شنبه 30 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

پیام من عشق است. پیامی ساده که هیچ پیچیدگی ندارد. هیچ آیین و تشریفات، اصول اعتقادی و هیچ نظریه ی فلسفی ندارد. پیام من روی کردی است ساده و مستقیم به زندگی. واژه ی کوچک عشق می تواند در بر دارنده ی این پیام باشد ...

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 221
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : پنج شنبه 28 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 239
|
امتیاز مطلب : 109
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

 

رسماً استعفا می دهم

بدينوسيله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم
و مسئوليتهای يک کودک هشت ساله را قبول می کنم.

می خواهم به يک ساندويچ فروشی بروم
و فکر کنم که آنجا يک رستوران پنج ستاره است. 
... 
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،
چون می توانم آن را بخورم! 

می خواهم زير يک درخت بلوط بزرگ بنشينم
و با دوستانم بستنی بخورم . 

می خواهم درون يک چاله آب بازی کنم
و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. 

می خواهم به گذشته برگردم،
وقتی همه چيز ساده بود،
وقتی داشتم رنگها را،
جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را
ياد می گرفتم،
وقتی نمی دانستم که چه چيزهايي نمی دانم
و هيچ اهميتی هم نمی دادم . 

می خواهم فکر کنم که دنيا چقدر زيباست
و همه راستگو و خوب هستند. 

می خواهم ايمان داشته باشم که هر چيزی ممکن است
و می خواهم که از پيچيدگيهای دنيا بی خبر باشم . 

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،
نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،
خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جريمه و ...

می خواهم به نيروی لبخند ايمان داشته باشم،
به يک کلمه محبت آميز،
به عدالت،
به صلح،
به فرشتگان،
به باران،
و به . . . 

اين دسته چک من، کليد ماشين،
کارت اعتباری و بقيه مدارک،
...مال شما... 

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .
فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 225
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

 

زير باران  بيا قدم بزنيم

 

 

حرف نشنيده اي  به هم بزنيم

 

 

نو بگوييم و نو بينديشيم

 

 

عادت كهنه  را به هم بزنيم

 

 

 

و ز باران كمي  بياموزيم

 

 

كه بباريم  و حرف كم بزنيم

 

 

 

كم بباريم اگر، ولي  همه جا

 

 

عالمي  را  به چهره  نم بزنيم

 

 

 

سخن از عشق خود به خود زيباست

 

 

 

سخن هاي  عاشقانه اي  به هم بزنيم

 

 

قلم  زندگي  به دل است

 

 

زندگي  را بيا  رقم بزنيم

 

 

 

سالكم  قطره ها در انتظار  تواند

 

زير باران  بيا قدم بزنيم

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 423
|
امتیاز مطلب : 110
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : شنبه 2 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

زن من یک موجود مقدس است؛
نه از آن ها که تو در گنجه می گذاریشان یا در پستوقایم میکنی
تا مبادا چشم کسی به آن بیفتد.
نه بدنش و نه روحش را نمی فروشد،حتی اگر گران بخرند.
 اما هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد؛به هرکه بخواهد، هر جا 

 
 
زن من یک موجود آزاد است.

 اما به هرزه نمی رود.

 نه برای خاطر تو یا حرف دیگری؛

به احترام ارزش و شأن خودش.

 با دوستانش، زن و مرد، هر جایی بخواهد می رود، حتی به جهنم!


زن من یک موجود مستقل است.
نه به دنبال تکیه گاه می گردد که آویزش شود،
 نه صندلی که رویش خستگی در کند
 و نه نردبان که از آن بالا برود.
 
زن من به دنبال یک همسفر است،
 یک همراه، شانه به شانه.
 گاه من تکیه گاه باشم گاه او.
 گاه من نردبان باشم ، گاه او.
 مهر بورزد و مهر دریافت کند.

 

زن من کارگر بی مزد خانه نیست

 که تمام وجودش بوی قورمه سبزی بدهد

و دست هایش همیشه بوی پیاز داغ؛

که بزرگترین هنرش گلدوزی کردن و دمکنی دوختن باشد.

روزهابشوید و بسایدو عصرها جوراب ها و زیر پوش های شوهرش را وصله کندـ

 

 زن من این ها نیست که حتی اگر تو به آن بگویی کد بانو!!!!

در خانه ی زن من کسی گرسنه نیست ،

بچه ها بوی جیش نمی دهند،

لباس ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا جریان دارد؛ 

اگر عشق باشد، اگر زندگی باشد!

 
 
زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛

ظرافتش، محبتش، هنرش،فداکاریش ، شهوتش و احساسش را آنگونه

 که بخواهد خرج می کند؛ برای آنهایی که لایق آن هستند.ـ

زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند، کارمی کند،
در اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند.

نه مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران اورا از حرکت بازدارند.

گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند

اما از حرکت باز نمیایستد.

دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 701
|
امتیاز مطلب : 87
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 388
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : یک شنبه 26 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '



خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'.



آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'.



خداوند پاسخ داد:ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند.

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی)نخواهد شد.

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 431
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

هر کس بهایی می پردازد.

 

بعضی ها بهای رفتن.

 

 بعضی ها بهای ماندن.

 

بعضی ها دلشان را می گذارند و می روند.

 

بعضی ها می مانند بی دل بستن.

 

بعضی ها دل می کنند و میروند.

 

بعضی ها می مانند چون نمی توانند دل ببرند

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 589
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : سه شنبه 25 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان


  می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟

 

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟

 

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟

 

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟! گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... گفت: مردم چه می گویند؟

 

مُردم

 

برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟

 

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!.. خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند.

 

 

حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟

 

 

 

مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند


فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 248
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 22 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

          مدوني مترسك به كلاغ چي گفت؟؟

                            هر چي دلت مي خواد نوكم بزن ولي تنهام نزار

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 500
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 18 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.

ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد.

او بار شراب داشت، و من ، به جست و جوی شراب آمده بودم.

او شراب فروش بود، و من، مشتری ِ مسلّم ِ مطاع ِ او بودم.

و هردو به یک شهر می رفتیم

و هردو به یک میهمان سرای.

به راستی که ما برای هم بودیم

و برای هم آمده بودیم.

 

******

شبانگاه چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد

هر دو به چایخانه رفتیم

و در مقابل هم نشستیم.

به هم نگریستیم

و دانستیم که هر دو بیگانه ای در آن شهریم

و نا آشنای با همه کس.

او را خواندم که با من چای بنوشد

و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.

نشستیم و چای نوشیدیم

و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.

و چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم: به چه کار آمده ای و

 چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟

و او، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بارپوست روباه با خود آورده است.

و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گرانبها با خود

 آورده بود، گفتم: فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام.

و باز گفتیم و باز شنیدیم.

تا پاسی از آن تیره شب گذشت.

ومن، دلتنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر.

******

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم

و از هزار کس شراب خواستم

و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست.

به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم.

سر در میان دو دست گرفتم

و گریستم.

بیگانه ی مغربی باز آمد، دلگیر و سر به زیر

و در دبدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم.

چای خوردیم و هیچ نگفتیم

و خویشتن خویش را

در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.

 

******

 

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب

ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم.

و اندوهی گران به بار آوردیم.

من به مشرق مقدس بازگشتم

و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.

 

به راستی که ما برای هم آمده بودیم،

و ندانستیم.

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 515
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 15 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

وصيت نامه ي وحشي بافقي

 


 روز مرگم، هر که شيون کند از دور و برم دور کنيد
همه را مســــت و خراب از مــــي انــــگور کنيـــــد

مزد غـسـال مرا سيــــر شــــرابــــــش بدهيد
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهيد

بر مزارم مــگــذاريــد بـيـــايد واعــــــظ
پـيــر ميخانه بخواند غــزلــي از حــــافـــظ

جاي تلقــيـن به بالاي سرم دف بـــزنيـــد
شاهدي رقص کند جمله شما کـــف بزنيد

روز مرگــم وسط سينه من چـــاک زنيـد
اندرون دل مــن يک قـلمه تـاک زنـيـــــــد

روي قــبـــرم بنويـسيــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از اين دار برفــــت

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 459
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

نون هم نشديم

          يكي از روي زمين ور داره و

                                    بوسمون كنه!!!!!!!

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 512
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 14 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 476
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 12 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

لکهای مرطوب مرا باور کن،

این باران نیست که میبارد،

صدای خسته ی من است که از چشمانم بیرون میریزن

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 542
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 11 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

حقيقت آئينه اي بوود که از بهشت بر زمين افتاد و شکست .



هر کس تکه اي از آن را برداشت .



به همين دليل است که همه حقيقت مي گويند



اما هيچ کس به طور کامل نه .

 

يادگاري از آمينا جون

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 462
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 11 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.
ساعت هشت صبح.
من و اون تنها.
نشسته بود روی نيمکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
سير نگاش کردم.
هيچ توجهی به دور و برش نداشت.

ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
يه نقاشی منحصر به فرد.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.
ديگه عادت کرده بودم.

ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
من به همين تماشای ساده راضی بودم.

دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ...

 آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.
ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.

نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.
يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.
شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.
اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.

از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.

با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ايستادم.

در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.

دقيق که نگاه کردم ديدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دويده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.

نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست.
- شما هم دير رسيديد؟
و من چی می تونستم بگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.
- مثه اينکه بايد پياده بريم.
و پياده رفتيم ...
و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه

 

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 520
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 9 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

صدای خش خش برگای خزونی




توی گوشم ناله میکرد



آسمون بغضشو تو پرده ابرای سیاهش پاره میکرد



رعد و برق نگاه شهرو باصداش خواب زده میکرد



زمین از این همه سنگینی بار به روی شونه ش گله میکرد



همچنان پای پیاده فارغ ازصدای خشم آسمونی



بیخیال از ناله ها و گله های برگای زرد خزونی



جاده های بی کسی رو طی میکردم آروم آروم



تن غربت رو می شستم زیر قطره های بارون



من به یاد عطر بارون زده ی گلای پونه



میکشیدم پای خسته مو تو جاده



به هوای بوی خونه



وقتی که صدای خونه منو تا آخر جاده می کشونه



این سراب توی جاده که چشامو می پوشونه

يادگاري از دوست خوبم آمينا

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 492
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 9 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

پس از آن غروب رفتن
اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر
تو بیا شروع من باش

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 513
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 8 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

راهروي بيمارستان - مردي جوان جلوي اتاق عمل در راهروي بيمارستان ايستاده، نگران و مضطرب.

چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج ميشود. مرد نفسش را در سينه حبس ميکند. دکتر به سمت او ميرود.  مرد با چهره اي آشفته به او نگاه ميکند...

دکتر: واقعا متاسفم ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات بديم.اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده. ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع کنيم چشم چپ رو هم تخليه کرديم... بايد تا آخر عمر ازش پرستاري کني با لوله مخصوص بهش غذا بدي روي تخت جابجاش کني حمومش کني زيرش رو تميز کني و باهاش صحبت کني... اون حتي نميتونه حرف بزنه چون حنجره اش آسيب ديده...

با شنيدن صحبتهاي دکتر به تدريج بدن مرد شل ميشود،به ديوار تکيه ميدهد.سرش گيج ميرود و چشمانش سياهي ميرود.

با ديدن اين عکس العمل دکتر لبخندي ميزند و دستش را روي شانه مرد ميگذارد.
دکتر: هه هه! شوخي کردم...زنت همون اولش مرد.

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 375
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 5 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد