نوشته شده توسط : آرمان

پس از آن غروب رفتن
اولین طلوع من باش
من رسیدم رو به آخر
تو بیا شروع من باش

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 581
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 8 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آرمان

راهروي بيمارستان - مردي جوان جلوي اتاق عمل در راهروي بيمارستان ايستاده، نگران و مضطرب.

چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح با لباس سبز رنگ از آن خارج ميشود. مرد نفسش را در سينه حبس ميکند. دکتر به سمت او ميرود.  مرد با چهره اي آشفته به او نگاه ميکند...

دکتر: واقعا متاسفم ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات بديم.اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده. ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع کنيم چشم چپ رو هم تخليه کرديم... بايد تا آخر عمر ازش پرستاري کني با لوله مخصوص بهش غذا بدي روي تخت جابجاش کني حمومش کني زيرش رو تميز کني و باهاش صحبت کني... اون حتي نميتونه حرف بزنه چون حنجره اش آسيب ديده...

با شنيدن صحبتهاي دکتر به تدريج بدن مرد شل ميشود،به ديوار تکيه ميدهد.سرش گيج ميرود و چشمانش سياهي ميرود.

با ديدن اين عکس العمل دکتر لبخندي ميزند و دستش را روي شانه مرد ميگذارد.
دکتر: هه هه! شوخي کردم...زنت همون اولش مرد.

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


:: بازدید از این مطلب : 431
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 5 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد