نوشته شده توسط : آرمان
نوشته شده توسط : آرمان
نوشته شده توسط : آرمان
نوشته شده توسط : آرمان
نوشته شده توسط : آرمان
اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود. ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود. ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود. دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست. آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز. نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم. از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت. با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم. در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون. دقيق که نگاه کردم ديدمش. نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست.
:: بازدید از این مطلب : 586 نوشته شده توسط : آرمان
صدای خش خش برگای خزونی
يادگاري از دوست خوبم آمينا :: بازدید از این مطلب : 552 |
|
آرشیو مطالب آخرین مطالب پیوند های روزانه مطالب تصادفی مطالب پربازدید تبادل لینک هوشمند پشتیبانی LoxBlog.Com
|